سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کژراهه های مدرن

قضیه از آنجایی شروع میشه که یه روز تو خونه نشسته بودم دم دمای غروب، ساعت حول و حوش شش بود. صدای زنگ خونه از جا پروندم؛ نمی دونم چرا یهو ترسیدم در و باز کردم چشمم افتاد به دختر جوون با آرایش غلیظ ویه خورده هم بی حجاب، دهه این دیگه کیه این سوسوله با من چیکار داره ولی خیلی آشنا بنظر می رسید تو همین فکرا بودم یهو سلام کرد گفتم: سلام بفرمایید گفت: نشناختی منم لیلا.

 آره خودش بود از بچه های دبیرستان،یهو پرید تو بغلم و حسابی رو بوسی کرد بعدم اومد خونه إنقدر حرف زد که تلافی چند سالی که همدیگه رو ندیده بودیم و در آورد یواش یواش می خواست بلند شه بره که گفت: راستی چند تا سوال داشتم در حقیقت می خواستم باهات مشورت کنم گفتم: خوب بپرس گفت: مسیحی ها هم مسلمونند خنده ام گرفته بود ولی معترضانه گفتم: منظورت چیه گفت: تو که منو میشناسی دنبال یه دین راحت میگردم.

 آرام و خونسرد گفت: تصمیم گرفتم دینم رو عوض کنم.چشمام گرد شد، مات ومبهوت، نگاه نگرانم رو به صورتش دوختم با خودم گفتم حتماً داره شوخی میکنه ولی هیچ اثری از شوخی تو چهره اش نبود، لحنش مثل نگاهش جدی بود کاملاً جدی ومصمّم.

إنقدر سوال پیچش کردم تا از ته توی کار سر در بیارم می گفت مهم اینه که بی دین نباشی حالا چه فرقی میکنه مسلمون باشی یا مسیحی، تازه مسیحی که با کلاس تره. دیگه با این حرفاش داشت اعصابم رو خورد می کرد می دونستم داره اشتباه می کنه ولی چه جوری باید متوجه اشتباهش می کردم، حرفام براش قابل هضم نبود. اون دنبال این نبود که کدوم دین حقّه چون نه اسلام رو خوب می شناخت نه مسیحیت رو، یه جوری می خواست روی ولنگاری یاش سرپوش بذاره یه خدایی داشته باشه ولی خدایی که هیچ کاری بهش نداشته باشه.

انگار عمق نگرانی رادر نگاهم می دید وبرای اینکه یخ ناراحتی ام را آب کنه و منو بی خیال مطلب کنه گفت: بابا همین جوری یه چیزی گفتم بعدش هم خداحافظی کرد ورفت. حریف خودم نشدم چون این مساله برای من خیلی جای تأمل داشت، تصمیم گرفتم کمکش کنم هر چند حرفاش تأثیری روی من نذاشت امّا توی این عصر ارتباطات همه در معرض خطرن کار که از محکم کاری عیب نمی کنه.

خدارو شکر بعد یه مدت مشاوره با یه کارشناس دوست من به راه اومد خیلی هم خوشحال بود که عاقلانه تصمیم گرفته بود. اما این اتفاق باعث شد من یه مدتی رو توزمینه مسیحیت تحقیق کنم، حتماً میگید خوب این داستان عریض و طویل و ریختی رو صفحه کاغذ که چی ؟ راستش همین جوری بی هیچ منظور خاصی، ولی دوست دارم با شما هم در این باره حرف بزنم.

با خودم فکر می کنم خدایا یعنی چند نفر دیگه..............شاید نفر بعدی..............

این بود استارت حرکت من در جاده وبلاگ نویسی، خوشحال میشم با هم همراه بشیم.


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 11:19 صبح توسط فرساد نظرات ( ) |

قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت